پنجشنبه 19 آبان تولد سیدمحمد بود. با برنامه ریزی قبلی با خاله فاطمه و بابای محمد، یه جشن تولد پسرونه براش گرفتیم توی پارک.
یه لیست از پسرای دبستانی فامیل نوشتم و دادم به محمد تا از بینشون انتخاب کنه. در نتیجه مهمونا منتخب خودش بودن. دو تا از دوستای مدرسه ش رو هم گفتم که متاسفانه نیومدن.
به خاطر علاقه محمد به رنگ قرمز، بادکنک قرمز براش خریدم. یه بلوز قرمز هم خریدم که بار اول تو تولدش پوشید. شب قبل هم رفتیم دو تا کیک قرمز خریدیم که یکیش رو خونه باباجونش خوردیم و به عمه و عمو دادیم و یکی رو بردیم پارک.
پارک تقریبا نزدیک خونه بود. و چون خونه ما با مهمونامون فاصله داشت و نمیخواستیم برای مامان باباها زحمتی بشه، بابای محمد دنبال بچه ها رفتن. البته دایی من لطف کردن و سه تا از بچه ها رو آوردن خونه.
به من خوش گذشت، به پسرا خیلی بیشتر خوش گذشت.
اول که حسابی بازی کردن تو پارک. علیرضا هم لطف کرد و حواسش به علی کوچولوی ما (پسرخاله محمد) بود.
سید امیرحسین- سیدمحمد-سیدیوسف
بابا اول ما رو رسوندن پارک. بچه ها حسابی بازی کردن. بابا رفتن دنبال سعید و احسان. وقتی اونا رسیدن غروب بود. بچه ها هم خسته بودن و کیک میخواستن. سعید و احسان کمی بازی کردن و همه اومدن برا شمع فوت کردن و کیک خوردن.
به جز سعید که قهر کرده بود(اگه قهر نمیکرد بهش خوش نمیگذشت!) بقیه به طرز عجیبی نشستن و چند تا عکس گرفتیم.
سیداحسان-سیدمحمد-سیدامیرحسین-سیدیوسف-سیدعلی-سید علیرضا -مریم سادات
بعد هم یه عکس در حال خوردن کیک گرفتیم.
سیداحسان-سیدمحمد -سیدامیرحسین-سیدیوسف-سید علیرضا-مریم سادات
احسان از اولش میگفت همه مزه کیک به انگشت زدنشه. اصلا کیک چنگال نمیخواد، با دست میخوردنش. آخرشم بهشون گفتم بیایید هرجوری دوست دارید بخورید. البته محمد و سید علیرضا بچه مثبت بودن!
بعد هم مراسم فشفشه بازی داشتیم. که سعید هم آشتی کرده بود و تو عکس هست.
سیدسعید- سیدمحمد
بعد مراسم باز کردن کادوها بود که دوربین ما شارژش تموم شد و عکس نداریم.
آخر سر هم احسان و سیدامیرحسین طاقت نیاوردن و بادکناکا رو با ته مونده فشفشه ها ترکوندن.
مامان: ایشالا میشه عزیزم. شما دعا کنی میشه.
سیدمحمد: نه. همین محرم امسال کاش اونجا بودیم.
مامان: تو دعا کن گلم. ایشالا میشه.
.
.
.
لطفا یه ورد جادوه.
سیدمحمد 26/8/1390
پ.ن: کسی کتاب داستانی از کودکیش به خاطر داره که شخصیت های اصلیش طاهر و طاهره بودن؟ داستان اولش این بود که طاهر هر چی میخواست کسی به حرفش گوش نمیداد. مادربزرگش بهش گفت من یه کلمه جادویی یادت میدم و گفت که تو چشمای طرفت نگاه کن و بگو "خواهش میکنم". بعد هم طاهر همین کارو کرد و همه به حرفش گوش دادن. خواهرش اجازه داد به مداد رنگیاش دست بزنه. مادربزرگ بهش کباب داد وقتی داشت سرخ میکرد اونا رو. بابا با خودش بردش قایق سواری. اسم کتابو نمیدونم. شما میدونید؟
این داستانو خیلی سال پیش برا محمد گفته بودم.
پارسال به همت معلم خوب و پیگیر محمد از برگزاری جشنواره جابربن حیان آگاه شدیم و محمد تو جشنواره شرکت کرد.
اینجای جای شکایت از داوری نامناسب خوزستان نیست. فقط خواستم عکسای کار پارسال محمد رو بذارم.
کسانی که با سیدمحمد من آشنا هستن میدونن که عاشق نجومه و در مورد تک تک این سیارات کلی حرف برای گفتن داره.
امسال هم شرکت کردیم. برای کم کردن احتمال تکرار اتفاقات سال گذشته موضوع رو از کتاب علومشون انتخاب کردیم.
مرحله ی 1 - ساخت
مرحله ی 2 - کمان
مرحله ی 3 - شمشیر در هوا
مرحله ی 4 - شمشیر در غلاف
مرحله ی 5 - در حال زدن(کشتار)
پ.ن: طرز تهیه یک عدد شمشیرکمان:
مواد لازم: یک کلبه که مامان جمعش کرده.
طرز تهیه:
یکی از لوله های اسکلت کلبه را برمی داریم. آن را روی زانو میگذاریم و به دو طرفش فشار وارد میکنیم تا خم شود. وقتی خوب خم شد، کار ما تمام است. الان یک کمان بدون کش و تیر داریم، که خودش یک نوع کمان است و یک شمشیر.